خدایا ارامشم تویی

  • خانه 
  • یا مهدی ادرکنی  داستان 

داستان اموزنده

08 اسفند 1401 توسط زهرا کرمی

🔆حکایت زن زیبا
🌾زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.

🌾مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
🌾روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:
🌾حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
🌾مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید برو هر جا دلت می خواهد!
🌾زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
🌾مرد خندان گفت:
خب…! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
🌾زن متعجب گفت:
تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد:
🌾و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت :
مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
🌾مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:
تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

فروردین 1402
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30 31  

خدایا ارامشم تویی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس