خدایا ارامشم تویی

  • خانه 
  • یا مهدی ادرکنی  داستان 

کوهنورد

21 بهمن 1401 توسط زهرا کرمی

🌟داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. 

💫در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد 
✨✨خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد 
✨✨جواب داد: از من چه می خواهی؟ 
✨✨ای خدا نجاتم بده! 

🤔واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟
 

✨✨البته که باور دارم 
🌟اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت… و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. 
💫گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود…. و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت….

و شما؟
🤔چقدر به طنابتان وابسته ايد؟

آيا حاضريد آن را رها كنيد؟
👌👌در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد:

هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته.
👌👌هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست.
✨✨به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

 نظر دهید »

داستان کوتاه

21 بهمن 1401 توسط زهرا کرمی

🌸 سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی، هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟

سوال دوم: خدا چه میپوشد؟

سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
🌸 وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.

غلامی دانا و زیرک داشت.

وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.

اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟

غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا…!
🌸 اما خدا چه میخورد؟

خداوند غم بنده هایش را میخورد.

اینکه چه میپوشد؟

خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.

اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
🌸 فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟

وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.

گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
🌸بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند

 نظر دهید »

داستان اموزنده

21 بهمن 1401 توسط زهرا کرمی

🌟🌟يک ساعت ويژه
🌷مردي ديروقت، خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود. سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟
✨✨- بله حتمآ. چه سئوالي؟

✨✨- بابا! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

😔مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

✨✨- فقط ميخواهم بدانم.

✨✨- اگر بايد بداني، بسيار خوب مي گويم: 20 دلار
😞پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد.
بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟
😡مرد عصباني شد و گفت: ….

اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال، فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي، سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.
😒 پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟
🤔 بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

✨✨- خوابي پسرم ؟

✨✨- نه پدر، بيدارم.

✨✨- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام.
😕امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم.

بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.
😀پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد: متشكرم بابا !
✨✨بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

😡مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت:

🧐با اين كه خودت پول داشتي، چرا دوباره درخواست پول كردي؟
😉پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود، ولي من حالا 20 دلار دارم.

🤗آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟
💫💫من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم …

 نظر دهید »

پندانه

21 بهمن 1401 توسط زهرا کرمی

✍️در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه. فرد بی‌سوادی در تبریز زندگی می‌کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می‌گذراند تا از این راه رزق حلالی به‌دست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه‌های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می‌گذارد و کمر راست می‌کند. 
صدایی توجهش را جلب می‌کند؛ می‌بیند بچه‌ای روی پشت‌بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می‌کند که ورجه وورجه نکن، می‌افتی!در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می‌شود و ناغافل پایش سُر می‌خورد و به پایین پرت می‌شود. 
مادر جیغی می‌کشد و مردم خیره می‌مانند. حمال پیر فریاد می‌زند: نگهش دار! کودک میان آسمان و زمین معلق می‌ماند. پیرمرد نزدیک می‌شود، به آرامی او را می‌گیرد و به مادرش تحویل می‌دهد.جمعیتی که شاهد این واقعه بودند، همه دور او جمع می‌شوند و هرکس از او سوالی می‌پرسد. 
یکی می‌گوید تو امام زمانی، دیگری می‌گوید حضرت خضر است، کسانی هم می‌گویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می‌گذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه‌ای واقعه را تفسیر می‌کنند، به آرامی و خونسردی می‌گوید: خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می‌شناسید. 
من کار خارق‌العاده‌ای نکردم بلکه ماجرا این است که یک عمر هرچه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یک بار هم من از خدا خواستم، او اجابت کرد.اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.

 نظر دهید »

الله اکبر

21 بهمن 1401 توسط زهرا کرمی

لبیک یا خامنه ای

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • ...
  • 26
  • ...
  • 27
  • 28
  • 29
  • ...
  • 30
  • ...
  • 31
  • 32
  • 33
  • ...
  • 52
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

خدایا ارامشم تویی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس