خدایا ارامشم تویی

  • خانه 
  • یا مهدی ادرکنی  داستان 

داستان کوتاه

03 تیر 1403 توسط زهرا کرمی

​📚 داستان کوتاه

روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.

شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.

هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.

هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.

مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.

در محل قاضی هوشمندی داشتند

شکارچی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.

قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.

ولی این حکم دو نکته منفی دارد.

یکی احتمال اینکه  که باز هم این اتفاق بیفتد هست،

دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.

آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟

راه دیگری هم هست

اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه  خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.

وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟

دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.

بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.

شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.

با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.

دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.

چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.

 نظر دهید »

داستان زیبا

03 تیر 1403 توسط زهرا کرمی

​📚 #داستان_زیبای_آموزنده

🔹 روزی شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: 

استاد، زيبايي انسان در چيست؟ 

استاد دو کاسه آورد و گفت: 

به اين دو کاسه نگاه کنيد 👇

اولی از #طلا درست شده و درونش زهر است 

و دومي کاسه اي #گلی است و درونش آب گواراست، 

شما کدام را مي خوريد؟ 

🔹 شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. 

حکيم گفت: آدمی هم همچون اين کاسه است، 

آنچه که آدمی را زيبا می کند، 

درونش و اخلاقش است. 

در کنار صورتمان بايد سيرتمان را زيبا کنيم.

 نظر دهید »

داستان

03 تیر 1403 توسط زهرا کرمی

​🔴 مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد

پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.

بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.

از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟ 

چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.

📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر

خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱

 نظر دهید »

میلاد امام هادی ع

02 تیر 1403 توسط زهرا کرمی

بـرپایه اصـول‌را  بنا  بایـد  کـرد

          بـر  هـادی‌راه  اقـتـدا  بایـد  کـرد

 پیش‌از نجف و قدم به وادی غدیر

          تعظـیم به سـوی سـامـرا بایـد کرد

#میلاد_امام_هادی(ع)💫🌺

#بر_شیعیان_جهان_مبارکبارد💫🌺

♨️

 نظر دهید »

خدا چه می خورد

01 تیر 1403 توسط زهرا کرمی

​خدا چه می‌خورد؟

حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید: 

 بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد،

چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی. 

 وزیر سر در گریبان به خانه رفت . 

 وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ 

 و او حکایت بازگو کرد. 

 غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. 

 وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟ 

 - غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟ 

 - آفرین غلام دانا. 

 - خدا چه میپوشد؟ 

 - رازها و گناه های بندگانش را 

 - مرحبا ای غلام 

 وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد 

 ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید. 

 غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی. 

 - چه کاری ؟ 

 - ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به 

 درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. 

 وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند 

 پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟ 

 و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام 

 و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. 

 پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 52
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

خدایا ارامشم تویی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس