حکایت_همسایه_کافر
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت …!!!
او هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد …!
که خدایا … جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن …!
طوری که مرد کافر دعاهای او را می شنید …!!!
زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد …!!!
دیگر نمی توانست غذا درست کند …! اما غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد …!
مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی
غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد …!!!
روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد …!!!
از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت …!
که خدایا … ممنونم این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد …!
من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی …!!!
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمی رد در درد خودپرستی