داستان اموزنده
کشاورز مخلصی بود که اسب پیری داشت و از آن در کشت و کار مزرعه خود استفاده میکرد.
یک روز اسبِ کشاورز به سمت تپهها فرار کرد.
همسایهها در خانه او جمع شدند و به خاطر بد شانسیش به همدردی با او پرداختند.
کشاورز به آنها گفت: شاید این بدشانسی و به خاطر اعمال بدم بوده و شاید هم خیری در آن نهفته است، فقط خدا میداند.
یک هفته بعد، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپهها بازگشت.
این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسیش تبریک گفتند.
کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده و شاید بدشانسی، فقط خدا میداند.
فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسبهای وحشی بود از پشت یکی از اسبها به زمین افتاد و پایش شکست.
این بار وقتی همسایهها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: چه آدم بد شانسی هستی.
کشاورز باز هم جواب داد: شاید این بدشانسی و به خاطر اعمال بدمان بوده و شاید هم خیری در آن نهفته است، فقط خدا میداند.
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود.
این بار مردم با خود گفتند: کشاورز راست میگوید، ما هم نمیدانیم شاید اینها خوش شانسی و خیری در آن نهفته است و شاید هم بدشانسی است؛ فقط خدا میداند.