خدایا ارامشم تویی

  • خانه 
  • یا مهدی ادرکنی  داستان 

پندانه

16 دی 1401 توسط زهرا کرمی

✍ آنچه از سر گذشت، شد سرگذشت
🔹مردی در حال مرگ بود. وقتی متوجه مرگش شد خدا را با جعبه‌ای در دست دید. مکالمه‌اش با خدا زیباست. 
▫️خدا: وقت رفتن است.

▪️مرد: به این زودی؟ من نقشه‌های زیادی داشتم. 

▫️خدا: متاسفم، ولی وقت رفتن است. 
▪️مرد: در جعبه‌ات چه داری؟

▫️خدا: متعلقات تو را.
▪️مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباس‌هایم، پول‌هایم و… 

▫️خدا: آن‌ها دیگر مال تو نیستند، آن‌ها متعلق به زمین هستند. 
▪️مرد: خاطراتم؟

▫️خدا: آن‌ها متعلق به زمان هستند. 
▪️مرد: خانواده و دوستانم؟

▫️خدا: نه، آن‌ها موقتی بودند. 
▪️مرد: زن و فرزندانم؟

▫️خدا: آن‌ها متعلق به قلبت بودند. 
▪️مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم است؟

▫️خدا: نه، آن متعلق به گردوغبار است. 
▪️مرد: پس مطمئنا روحم است؟

▫️خدا: اشتباه می‌کنی، روح تو متعلق به من است. 
🔸مرد با اشک در چشم‌هایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد؛ دید خالی‌ست!
▪️مرد دل‌شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟

▫️خدا: درست است، تو مالک هیچ‌چیز نبودی!
▪️مرد: پس من چه داشتم؟

▫️خدا: لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.
💢 زندگی همین لحظه‌هاست. قدر لحظه‌ها را بدان و لحظه‌ها را دوست داشته باش.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

خدایا ارامشم تویی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس