داستان
اين بود که از دوندگي خسته شد و از بزرگان و از همه کس نااميد شد و ناچار دل در خدا بست و درمانده و دل شکسته راه مسجد را پيش گرفت. در مسجد هيچ کس نبود. وضويي گرفت و در محراب شبستان مسجد دو رکعت نماز خواند و از ناراحتي که داشت شروع کرد بلند بلند مناجات کردن:
- خدايا هيچ کس به داد من نرسيد، ديگر چاره اي نمانده و هيچ کاري از دستم برنمي آيد، حالا ديگر تو به داد من برس و داد مرا از اين بيدادگر بستان. خدايا… خدايا…
دلش شکسته بود و بي اختيار به صداي بلند به گريه افتاد.
در اين موقع پيرمرد درويشي از ايوان مسجد به شبستان وارد شده بود و مناجات مرد کاسب را شنيد و گريه اش را ديد و دلش به حال آن مرد سوخت. وقتي گريه اش آرامتر شد درويش پيش آمد و گفت:
- اي برادر، خوب صفايي پيدا کردي، شايد نمي خواهي کسي حال تو را ببيند اما من حرفهايت را شنيدم و متأثر شدم. مگر چه شده که اين طور ناراحت و بي طاقت
شده اي؟
مرد گفت: نمي دانم، وقتي آدم از همه جا درمانده مي شود و دلش مي شکند ديگر اختيار زبانش و اشکش را ندارد، اميدوارم مرا ببخشيد.
درويش گفت: بخشايش از خداست. نه، واقعاً مي خواهم بپرسم چه شده، شايد وسيله اي و علاجي پيدا شود، شايد کاري بشود کرد.
مرد گفت: کار از گفتن گذشته، مگر خدا خودش چاره اي بکند.
درويش گفت: مي فهمم، خوب، خدا هم کارها را با اسبابها راست مي آورد. خدا به مردم روزي مي دهد اما نان را با زنبيل از آسمان نمي فرستد. در دنيا سبب ها و وسيله هاي بسياري هست که وقتي کسي آنها را نمي شناسد نمي داند چه بايد بکند. من فکر مي کنم اگر دردت را به من بگويي شايد خداوند سببي بسازد.
مرد گفت: گفتن هيچ فايده اي ندارد. اي درويش در بغداد فقط خليفه مانده است که با او نگفته ام، ديگر با همه اميران و بزرگان، با قاضي و شحنه و با هر که تو فکرش را بکني گفته ام و فايده نداشته، به اينکه با تو بگويم هم سودي ندارد.
درويش گفت: خيلي خوب، ولي ببين ظاهر کار نشان مي دهد که من از تو درويش ترم ولي اينقدر مثل تو ناراحت نيستم. شايد تو هم از اين گفتن آرامشي پيدا کني، تازه اگر فايده اي ندارد ضرري هم ندارد. من که درد و گرفتاري تو را بيشتر نمي کنم. يا سودي از اين گفتن به دست مي آيد يا نمي آيد ولي زياني ندارد. مگر نشنيده اي که از قديم گفته اند: هر که غمي دارد و با هر کسي بگويد شايد که از کمتر کسي چيزي بشنود که راحتي بيابد.
مرد گفت: راست مي گويي، بهتر است بگويم.
و داستان خود را از اول تا آخر براي درويش تعريف کرد.
درويش وقتي احوال را شنيد گفت: هان، پس معلوم مي شود حق با تو است و اگر هر چه من مي گويم عمل کني همين امروز مي تواني پول خودت را از آن امير وصول کني.
مرد کاسب گفت: چه طور ممکن است!
درويش گفت: حالا مي بيني. اگر نشد مرا سرزنش کن. اصلا اگر درست فکر کني حالا وقت نماز نبود و من هم نمي دانم چرا به مسجد آمدم و در اين وقت روز گويا خدا مرا به مسجد کشيد تا آنچه را مي دانم به تو بگويم که تو راحت شوي. من چيزي نيستم ولي اين دعاي تو بود که مستجاب شد و سبب ساز آن خداست. خداوند هميشه اسباب هايي دارد که به موقع خودش به کار مي اندازد و حق را بر ناحق پيروز مي کند، اين اسبابها گاهي در آخرين لحظه به کار مي افتد براي اينکه پيش از آن مردم کوشش و تلاش خودشان را هم بکنند.
مرد گفت: نمي دانم، مي گويي چه کار کنم، اميد به خدا.